رمانه عاشقانه ترانه; دختر آفتابگردان – فصل اول عشق بیگانه کتاب ترانه دختر آفتابگردان ، نوشته حسین فیاض منش از سری رمانهای عاشقانه است.
این داستان ماجرای دختری ست که مشکلات روحی و عاطفی بسیار دارد. او به کمک بهترین دوستش از مسیر پر پیچ و خم مشکلات عبور می کند. اما با یک تصادف ، زندگی اش وارد ماجرایی جدید می شود که او را به چالش می اندازد.
بخشی از رمان ترانه دختر آفتابگردان:
سالها پیش پدرم می گفت: انسان روح دارد و تو با روح انسان سروکار داری، اگر روح بشکند ، ترک بردارد اگر بخراشی اش دیگر درست نمی شود. هرقدر تلاش کنی تا فراموش کنی و ببخشی باز هم خراش های آن را نمی توانی از بین ببری.
کاش می دانستند زندگی انسان محدود در لحظه هاست و اگر این لحظه ها را از دست بدهی نباید توقع مهر و محبت داشته باشی، گاهی بعضی ها را نمی توانم ببخشم حتی اگر تو گفته باشی ببخش تا ببخشمت..
دلم گرفته از انسان هایی که نام انسان بر خود نهاده اند و چیزی از انسان و انسانیت نمی دانند و تنها خود را در آیینه ای می بینند که آن آینه عمر چندانی ندارد و به طور قطع زود خواهد گذشت.
دلم گرفته از جامعه ای که دروغ، نیرنگ و ریا..
رمان عاشقانه
داستان لاله ، از سری قصه های ایرانی نوشته صادق هدایت است. لاله ، عشق پیرمردی به نام خداداد است که عاشق دختر ۱۲ ساله کولی می شود. داستان “لاله” از سری داستانهای کتاب سه قطره خون، در سال ۱۳۱۱ چاپ شده است.
این کتاب داستان که به زبان فرانسه هم ترجمه شده است، عشقی عجیب میان پیرمرد و دخترک را به تصویر می کشد.
شباهت بسیار زیادی میان داستان “لاله صادق هدایت” و “لولیتا ی ناباکوف” است.
صادق هدایت نویسنده و مترجم روشنفکر ایرانی بوده است. از مشهورترین آثار او می توان “بوف کور” را نام برد. که به گفته برخی محققان، درخشان ترین اثر داستانی معاصر ایرانی می باشد.
آثار هدایت بر پایه سبک رئالیسم و اندیشه های ناسیونالیسمی بنا نهاده شده است. بخشی از کتاب صوتی لاله:
چیزی که اسباب تعجب همه شده بود این بود که در دوسه سال اخیر خداداد در آبادیها و اغلب در بازار دماوند دیده میشد که پارچه زنانه، قند و چای و خرده ریز میخرید، گاهی هم در کوههای اطراف در آب گرم، جابن و گیلیارد او را با یک دخترک کولی دیده بودند. چهار سال پیش یک شب سرد از آن سرماها که با چنگال آهنین خودش صورت انسان را میخراشد، خداداد همین که چ..
رمان شهرزاد قصهگوی من نوشته ی مرجان ماه سپند، به سادگی و زیبایی داستان دختری بنام شهرزاد را بیان می کند. این دختر دانشجو با برادر بیکار و مادر معلولش زندگی می کند و برای مخارج زندگی مجبور به کار کردن در خانه ای که استادش معرفی کرده کار می کند. قصه ی شهرزاد با ورود به این خانه دگرگون می شود..
بخشهایی از کتاب از پای تلوزیون بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم و کتابها و جزوه های موردنیازم را درون کیفم گذاشتم..
دسته های ویلچر را گرفتم و کیف کوچکی را از روی تختش برداشتم و به سمت درخانه رفتم..
با کمی کلنجار ویلچر را به حیاط رساندم.. به سمت در که میرفتم در باز شد و فرزاد..
برادر بزرگ من و پسر ناخلف پدر و مادر وارد شد مثل همیشه با اخم هایی درهم ..
بیچاره پدرم از دست کارهای او دق کرد و مرد..
مادرم هم به خاطر حرص خوردن از دست او سکته مغزی کرد و هم فلج شد و هم زبان بست..
…
چند لحظه گذشت تا متوجه دلیل اینطور نگاه کردنش بشوم. با یک تاب آبی کم رنگ و شلوار لی تنگ و سری بی حجاب جلویش ایستاده بودم. وقتی دید نگاهش می کنم سرش را پایین انداخت و گفت :سلام!
من بیچاره هم که از صد طرف شوکه بودم به زور گف..